تخت مچاله شده است. گاه و بیگاه آه میکشد. روزهای سالمندی او با درد و چای و دارو طی میشود. گاه با همان حال و روز میآیند دنبالش و به هیئت میرود. سهماهی میشود که در خانهاش، زمین خورده و استخوان لگنش شکسته است.
او علت حال ناخوشش را بیهمدمی میداند. فکر میکند اگر همسرش پنجسال پیش از دنیا نمیرفت، او از تنهایی در خانهاش زمین نمیخورد. هنوز راهرفتن برایش راحت نیست، اما همچنان بین هیئتیهای قدیم مشهد وزنهای محسوب میشود.
ژیان اگرچه از پا افتاده است، صدایش هنوز حسن ختام مجالس عزاداری هیئت پنجتن آلعبا (ع) در بالاخیابان است. او و سیدمهدی علیایی سالهاست رفقای گرمابه و گلستاناند.
سیدمهدی سیسال در هیئتی نوحهخوانی کرده که ژیان از بزرگترهایش بوده است. سیدمهدی به دیدن دوست قدیمیاش آمده است. این دو نوحهخوان بالاخیابان با هم از گذشته حرف میزنند و ما هم ساعتی در منزل محمد ژیان در محله کلاهدوز کنارشان مینشینیم و از گپوگفتشان حظ میبریم.
محمد ژیان ۸۳ سال را رد کرده است و اصالتی یزدی دارد. چشمهای کمفروغش روی عکسهای جوانیاش سُر میخورد. پدرش هنوز خیلی جوان بود که برای زندگی به مشهد کوچ کرد و در کوچه یزدیآباد در توحید یک کنونی ساکن شد. محمد در همین خانه به دنیا آمد و قد کشید.
پدر مردی زحمتکش بود که نان خانوادهاش را با تولید لبنیات درمیآورد. ژیان میگوید: پدرم از گاوداریهای حاشیه شهر شیر میخرید و در خانه ماست مایه میزد، پنیر و کره درست میکرد. این شغل در خانواده ما ماندگار شده است. من و پسرم هم در همین شغل ماندیم.
ژیان هنوز خیلی کمسنوسال بود که بههمراه پدر به هیئت پنجتن آلعبا (ع) میرفت؛ «از همان بچگی با برادرم و پدرم به این هیئت میرفتم. از آن وقتها بیشتر از ۷۵ سال میگذرد. هفتهشتساله بودم و در هیئت هر کاری که از دستم بر میآمد، انجام میدادم؛ مثلا چای دور میدادم، استکانها را جمع میکردم. البته در مراسم سینهزنی هم شرکت میکردم. در کل درکنار عزاداری، کمک هیئتیها هم بودم.»
تا وقتی ژیان پانزدهسالش را رد کرد، اوضاع به همین منوال بود. چندسالی مدرسه رفت و بعد کمکدست پدرش شد، اما هیئترفتنش مانند یک فریضه جدی ترک نمیشد؛ «هر یکشنبهبهیکشنبه به هیئت کوچهمان میرفتیم. خاطرم هست پانزدهسالم بود؛ یک شب بزرگترها با هم حرف میزدند و میگفتند که چرا نوحهخوانها ناز میکنند و سر وقت در مجلسشان حاضر نمیشوند. یکی میگفت، چون تعداد نوحهخوان در شهر کم است، برای آمدن ناز میکنند.»
محمدگوشهای نشسته بود و به حرفهای بزرگترها گوش میکرد. یکی از ریشسفیدهای جمع چشمش که به نوجوانهای حاضر افتاد، پیشنهاد کرد این بچهها دنبال نوحهخوانی را بگیرند؛ هرکدام که خوشصدا بودند و استعداد داشتند، بخوانند تا دیگر محتاج نوحهخوانهای بینظم شهر نباشند و کارشان هم لنگ نماند؛ خودش میگوید: به من گفتند بخوانم «جان فدایت یا حسین (ع) /ای ضیاء عالمین» من هم که دیده بودم نوحهخوانها چطور دم میگیرند و صدایشان را آزاد میکنند، آن بیت شعر را تکرار کردم.
همه به هم نگاه و با سر تأیید کردند که تهصدایی دارم. تا سه ماه کارم این شده بود که هر روز این شعر مرحوم آذر را بخوانم و تمرین کنم.
پانزدهسالش تمام شده بود که آرامآرام بین هیئتیها بهدلیل صدای گرم و گیرایش شناخته شد. شاید اوایل تصور میکرد میخواند تا نیاز هیئت از نوحهخوان غریبه رفع شود، اما آرامآرام فهمید که مسئولیت سنگینی به او سپرده شده است؛ «یک روز رفتم حرم. رو کردم به امام رضا (ع) و گفتم آقا! من برای نوحهخوانی کیسه ندوختهام. قرار نیست از این راه نان دربیاورم. کمک کن آبرودار باشم. درقبال خواندن برای اهل بیت (ع) فقط یک چیز از تو میخواهم و آن هم این است که مردم من را دوست داشته باشند. چیز دیگری نمیخواهم.»
علیایی بیستسال از ژیان کوچکتر است. سیدمهدی تا اینجای صحبت ما با حاجآقا ژیان گاه سرش را تکان میدهد و با تأیید همراهیاش میکند. حرف از پدرهایشان که میشود، زیر لب برایشان طلب مغفرت میکند.
وقتی ژیان میگوید از امامرضا (ع) خواسته عزیز مردم باشد، علیایی میگوید: آقای ژیان ۶۰ سال نوحه خوانده است و برخلاف خیلی از مداحان امروز که با صدایشان کاسبی میکنند، بدون اینکه یک تکتومانی از این راه پول درآورده باشد، برای دلش خوانده است.
او حافظه خیلی قویای دارد. خاطرم هست یک شعر هاتف اصفهانی را که ۹۴ خط بود، خیلی زود حفظ شد. به خواستهاش هم رسیده است. سیدمهدی رو میکند به حاجآقا ژیان که محو صحبتهای دوستش است و میگوید: میبینی که همینطور هم شد. مردم تو را خیلی دوست دارند. خودت نگاه کن؛ تا تو آخر مجلس یک دهن نوحه نخوانی، جلسه تمام نمیشود.
این دو رفیق قدیمی با هم از مراسمی که این سالها در روز شهادت حضرت رضا (ع) رفتهاند، گپ میزنند. سیدمهدی علیایی که شاگرد مرحوم آذر است، از ژیان میخواهد برایمان از هیئت دوازدهامامیها در کوچه باغ هشتآباد تعریف کند.
ژیان استکان کمرباریک چای را توی دستش میگیرد و لاجرعه سر میکشد. چشمهایش را ریز میکند و میگوید: هیئت ما هر سال روز شهادت امامرضا (ع) هیئت دوازدهامامیها را همراهی میکند. این رسم بیشاز پنجاهسال است که برقرار است.
تا وقتی حرم اینقدر شلوغ نشده بود، روال اینطور بود که زنجیرزنها و سینهزنها تا پشت پنجره فولاد میرفتند. هر هیئت یک چهارپایه با خودش میبرد. نوحهخوان روی چهارپایه میرفت و چنددقیقهای نوحه میخواند و اوج عزاداری هیئت همراه هم پشت پنجره فولاد بود، سپس میخواندند «رضا (ع)، رضا (ع) دخیلم» و جایشان را به هیئت بعدی میدادند.
ما هم که به حرم میرفتیم، رسم به همین منوال بود و بعد از اتمام نوحهخوانی و سینهزنی، هیئت همین مسیر را بهسمت کوچه باغ هشتآباد برمیگشت. حالا، چون حرم شلوغ شده است، دسته تا پشت پنجره نمیرود و گاه از داخل یا جلو حرم برمیگردد.
ژیان را با هیئت پنج تن آل عبا (ع) در مشهد میشناسند. اسم او و این هیئت به هم گره خورده است. بیش از نیمقرن است که او با کمک جوانترها این هیئت را اداره میکند.
ژیان و علیایی بین صحبتهایشان چندبار از عبارت «بازار رفتن» استفاده میکنند. وقتی معنی این عبارت را میپرسم، ژیان میگوید: از وقتی یادم میآید، برای عرض تسلیت بهسمت حرم میرفتیم. زمان شاه، اطراف حرم بازار سرپوشیدهای قرار داشت.
تا زمان سرهنگ رستگار که رئیس شهربانی وقت بود، هیئتها باید حرم را دور میزدند و بدون عبور از بازار وارد صحن و سرا میشدند، اما او قُرق را شکست و اجازه داد هیئتها از بازار سرپوشیده عبور کنند تا زودتر به حرم وارد شوند. آن بازار سرپوشیده حدود سیسال پیش در طرح توسعه حرم جمع شد، اما هنوز هیئتها وقتی میخواهند برای عزاداری به سمت حرم بروند، میگویند «دسته به بازار میرود.»
ژیان بهعنوان بزرگتر هیئت پنجتن آل عبا (ع) هر سال در محرم یا صفر به تهران و قم دعوت میشود. او بههمراه قدیمیهای هیئت بالاخیابان میهمان هیئتهای بزرگ تهرانی میشوند. ژیان میگوید: تهرانیها در محرم مراسم سمنوپزان دارند.
مانند ما مشهدیها که شله میپزیم، برخی از هیئتهای اصیل و قدیمی تهران و قم سمنو میپزند. ما چندروزی در محرم میهمان آنها هستیم. این هیئتها هم دوسهروز مانده به شهادت امامرضا (ع) به مشهد میآیند و با خودشان علم و وسایلی مانند حجله و... میآورند.
ما هم به کمک دیگر مساجد، اسکان و پذیرایی از آنها را به عهده داریم. با این روش، ارتباط هیئتهای قدیمی سالهاست که برقرار شده و تلاش میکنیم این رابطه حفظ شود.
هیئت آنها در مسجد یزدیآباد هشتسالی میشود که به مسجدی پشت پایانه اتوبوسرانی در میدان شهدا منتقل شده است. محمد ژیان با واکر و بهسختی هر یکشنبه خود را به هیئت میرساند.
ژیان معتقد است او همین تهصدا را هم از امام رضا (ع) دارد. بر این باور است که پدر نظرکردهاش باعث شده است علاقه به نوحهخوانی در او جان بگیرد؛ «پدرم قبل از ازدواج به بیماری سختی مبتلا شده بود، بهطوریکه دکترهای بیمارستان آمریکاییها جوابش کرده و گفته بودند شاید نهایت دوسهروز زنده بماند.
دردهای آن موقع مثل حالا شناخته نمیشد؛ فقط گفتند کاری از آنها برنمیآید. پدرم را به خانه برگرداندند. شب خوابیده بود. بین خواب و رؤیا شنید که از مقابل در صدایش میزنند. خود را بهسختی جلو در رساند. دید مردی بلندبالا روی شتر انتظارش را میکشد.
پدر با آن مرد همراه و سر کوچه سرآسیاب در خیابان توحید از شتر پیاده شد و از چایی که به او دادند، خورد. وقتی بیدار شد، صدای گریهاش خانه را برداشت. برق که نبود؛ در تاریکی، مادرش کورمالکورمال چراغ موشی را روشن کرده و سراغ او رفته بود. پدرم گریه کرده و گفته بود شفا گرفته است.»
سیدمهدی علیایی را پیرمردهای هیئتی به صدای خوشش میشناسند؛ صدایی که از پدربزرگش به ارث رسیده است؛ «بارها از افراد بسیاری شنیدهام که پدربزرگم شبهای ماه رمضان در حرم مناجات میخواند. حتی قدیمیهای کوچه زردی میگویند یک سال دو شب پدربزرگم برای مناجاتخوانی به حرم نرفت و همان دوشب اهالی کوچه برای سحری خواب ماندند. میگویند صدای پدربزرگم بدون بلندگو و میکروفن از زیر گنبد حرم تا فاصلهای دور میرسیده است.»
پدر سیدمهدی استوار دوم ارتش بود و از نوحهخوانهای درجه یک مشهد، اما مهدی هنوز کودک بود که پدر بهخاطر سرطان از دنیا رفت. پدربزرگ دست نوهاش را گرفت و پیش غلامرضا آذرحقیقی متخلص به «آذر» برد و به او گفت «سیدجعفر رفت؛ پسرش را آوردهام به تو بسپارم تا نوحهخوانی یادش بدهی.»
علیایی میگوید: پدرم سال ۴۳ فوت کرد. من کلاس سوم ابتدایی بودم. سهچهار ماه بعد از فوت پدر، پدربزرگم من را به مرحوم آذر سپرد. از سال ۴۳ تا ۵۲ در محضر این استاد شاگردی کردم. از سال ۵۳ هم رسما نوحهخوانی را شروع کردم و تا حالا در بیشتر مجالس اسم و رسمدار مشهد خواندهام؛ سی سال گذشته هم نوحهخوان هیئت آقای ژیان بودهام.
دو دوست مقابل هم نشستهاند و از گذشته حرف میزنند. سراغ رفقای مشترکشان را از هم میگیرند. گاه خاطرهای را به یاد میآورند و سری به حسرت تکان میدهند، گاه از بهیادآوردن موضوعی به خنده میافتند. ژیان حتی حال خندیدن ندارد و برخلاف علیایی که وقتی میخندد، خودش را روی زانوهای لاغرش مچاله میکند، او فقط چشمهایش ریزتر میشود و لبهایش حالت تبسم به خود میگیرد.
حرف از نوحهخوانی که میشود، علیایی عزاداری خاصی را به خاطر میآورد که بعد از نزدیک به نیمقرن نوحهخوانی مانندش را تجربه نکرده است؛ «قبل از انقلاب روز شهادت امامرضا (ع) من را به هیئتی در محله زرکش دعوت کردند.
عزاداری تمام شد. عدهای رفتند و برخی ماندند. از من هم خواستند برای صرف ناهار به اتاق دیگری بروم. جوانها در اتاقی دور هم جمع بودند. فکر کردم سفره آنجا پهن است و به اشتباه وارد اتاقشان شدم. پسرها به داخل دعوتم کردند.
یکی از آنها گفت آقای علیایی نوحه بخوان؛ ما هم همینجا سینه میزنیم. ایستادم به نوحهخوانی. از علیاصغر (ع) خواندم. در چند دقیقه شور و حالی در اتاق ایجاد شد که صدای گریه، خانه را برداشت. مردم جمع شده بودند. من میخواندم و آنها سینه میزدند و بلندبلند گریه میکردند.
جوانها باید یک بیت را چندبار تکرار میکردند. من پنجره را باز کردم تا نفسی تازه کنم. دیدم تمام حیاط پر شده است از زنان سیاهپوشی که نوزاد در آغوششان است. آن لحظه نفهمیدم چه دیدم، بعد که از آن شور و حال خارج شدم، فهمیدم تصویر خاصی دیدهام.»
ژیان جورابهای سفیدش را بهسختی پایش میکند. واکر مقابلش را محکم در دست میگیرد و از جایش بلند میشود. آمدهاند دنبالش تا به هیئتی که دعوت شده است، برود.